جدول جو
جدول جو

معنی دست کسب - جستجوی لغت در جدول جو

دست کسب
(دَ کَ)
کسب دست. ورزیده به دست. دست آورد: سعادتی که دست کسب آدمیان نشود و پای وهم عالمیان به کنه آن نرسد... نثار روزگار... ملک الاسلام و المسلمین باد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 62)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که با آن دست و رو را بشویند، آب دست، کنایه از وضو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
کمترین مقدار و میزان، حدّاقلّ، مینیمم، کمینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چرب
تصویر دست چرب
سود و نفعی که از کسی به دیگری برسد، برای مثال دراین زمانه که امید دست چربی نیست / مگو چراغ ز خود روغنی برون آرد (صائب - لغت نامه - دست)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کار
تصویر دست کار
کاردستی، هر چیزی که با دست ساخته و پرداخته شده باشد، کنایه از همکار و هم دست و دستیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کله
تصویر دست کله
تسمه یا ریسمانی که با آن دست های اسب یا استر را ببندند، شبیه و نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست چوب
تصویر دست چوب
چوب دستی، عصا
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ)
حالت دست کم. کمی. نقصان. و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ طَ لَ)
درخواست کننده، گدا و محتاج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کج بودن. داشتن دستی ناراست، کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی:
ای زلف مبر دل کسان را
این دست کجی ز سر بدر کن.
فوجی نیشابوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دست کجی. کژ بودن دست. حالت و چگونگی کژدست. رجوع به دست کجی شود، عمل کژدست. دزدی پنهانی. عمل ناخنکی
لغت نامه دهخدا
(دَ کِ)
دست کشته. دست کاشته. که با دست کاشته باشند. که خودرو نباشد:
من آن دانۀ دست کشت کمالم
کزاین عمرسای آسیا میگریزم.
خاقانی.
بری خوردمی آخر از دست کشت
اگرنه ز مومی رطب کردمی.
خاقانی.
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ / کِ)
عمل دست کشیدن. دست مالیدن. ملامسه کردن. (برهان) (آنندراج). مالش با دست. (ناظم الاطباء) ، کدیه و گدائی. (برهان) (آنندراج).
- دست کشی کردن، دریوزه و گدائی کردن. (آنندراج). و رجوع به دست کش و دست کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کوبش دو کف دست بهم. ضرب دو کف دست بهم. بهم کوبیدگی دو کف دست، ضربت دست:
گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن
از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ / لِ)
چیزی باشد از چرم بافته یا از ریسمان تافته که دستهای اسبان را بدان بندند. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) ، شبه و نظیر. (برهان) (آنندراج). شبیه و نظیر. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نام کوهی در شبانکاره به فارس در بلوک دارابجرد... نام این کوه را به اختلاف قرائات دستورکوه، ستورکوه، رستق کوه و کوه رستو نیز نوشته اند. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ 3 ص 194)
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ)
معاون، صاحب مکنت، (به اضافه) کنایه از صاحب مکنت، مددکننده. اعانت کننده. رجوع به این ترکیب ذیل دست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دستاب. آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبدست. وضو. (آنندراج). آب وضو:
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دستاب همه تسکین رضوان آمده.
خاقانی.
یاﷲالعجب، دست آب بر بساط عبقری ریختن و به عادت عقربی گریختن نه آیین جوانمردان و رسم جوانمردی باشد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 101).
- دست آب ده، دهنده آب وضو. کسی که آب بر دست کسی ریزد تا برو وضو سازد: در وقت بیماریها آن مرحومه را تیماردار و خدمتگار وطشت نه و دستاب ده من بودم. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 102). دست آب ده مجاورانش.
تحفه العراقین خاقانی (از آنندراج).
، طهارت گرفتن یا استنجا. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، بول. شاش. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبی که در ظرفی نزدیک تنور گذارند و با هربستن نانی دست را بدان تر کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا). به لهجۀ شوشتری دس ّاو گویند و آن آبی است که نان بایان (نانوایان) در ظرفی کنند و در وقت نان پختن دست بدان تر نمایند تا حرارت آتش اثر نکند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به معنی پختن طعام هم آمده است، چه اگر گویند: فلان خانم ’دس او’ نیکودارد، یعنی خوب طبخ می کند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، شناوری یا سباحت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). متناسب با تعبیر دست به آب (آب بازی، شناوری) داشتن
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ)
کنایه است از دست راست و آن در خطاب بر نابینایان بی قاید که بیراه شوند گفته شود یعنی به طرف دستی که عصا در آن است و عصا معمولاً به دست راست باشد. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چوبدست. چوبدستی. (آنندراج). چوبی که هنگام راه رفتن به دست گیرند. (ناظم الاطباء). عصا
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست کشی
تصویر دست کشی
مالش مالیدن، کدیه گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست چوب
تصویر دست چوب
عصا، چوب دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کژی
تصویر دست کژی
کژ بودن دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کشت
تصویر دست کشت
درخت یا نهالی که به دست کاشته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کمی
تصویر دست کمی
کمی نقصان:) دست کمی از فلان ندارد (از او عقب نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بسر
تصویر دست بسر
از سر وا کردن، متاسف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
کسی که دست او کج و معوج باشد، دزد جیب بر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخر کار
فرهنگ لغت هوشیار
آسی کوچک که دو سنگ بر روی هم دارد و دارای دسته ای چوبی است که آنرا با دست گردانند آس دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست آب
تصویر دست آب
آبی که برای شستن دست و روی بکار برند. آب وضو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کج
تصویر دست کج
((دَ کَ))
کسی که دست او کج و معوج باشد، کنایه از دزد، جیب بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست پس
تصویر دست پس
آخرکار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
لااقل، اقلا، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره
از فنون کشتی محلی که پس از اجازه ی میاندار و آغاز کشتی به
فرهنگ گویش مازندرانی
طناب دنباله ی تور ماهگیری
فرهنگ گویش مازندرانی